Blogfa - marilasworld.blogfa.com - دنیای ماریلا

Latest News:

همه چیزی از پیش روشن است و حساب شده ... و پرده در لحظه معلوم فرو خواهد افتاد 28 Jul 2009 | 10:26 am

متاسفم كه نمي تونم بنويسم نمي تونم دردمو بگم ... متاسفم براي خودم كه اين همه ضعيف شدم و بين اين همه دو راهي موندم ... قبل از عيد بود كه منو برد پيش اون مشاور لعنتي كه خيلي رك بهم گفت ازش جدا شو و بذار...

همه‌ی ما ...محکومان بی‌وکيل همين کلمات ساده‌ايم... نگران چيستی تو؟ 29 Jun 2009 | 05:46 am

ننوشتن ، نشانه خوب یا بد بودن نیست ... فقط نشانه ساکن بودن است . خیلی وقت است که ساکن شده ام و به قولی فکر می کنم ... از همان خیال های خیلی طولانی ام که هم دوستشان دارم و هم خطرناکند چون باز هم خواب د...

ماری ! دیگه پی کوهت نگرد ... تخته سنگی که به جست و جوش بودی ، همین جاست... 4 May 2009 | 12:43 am

چقدر شروع كردن به نوشتن بعد از صد سال ننوشتن سخت است ... راستش دليل اينكه اين همه وقت ننوشتم اين بود كه حوصله نداشتم (و البته ندارم ) توضيح بدهم چه بر سر من و زندگي به هم ريخته ام آمده و لطفا شما هم ن...

چرا به یاد نمی آورم ؟ همیشه ی بودن ، با هم بودن نیست ... 16 Apr 2009 | 11:17 am

خوبم ... البته بستگي داره كه معني خوب چي باشه ! من به همين نفسي كه مي آد و مي ره ، به همين توان مصنوعي خنديدن ، به زنده بودن مي گم خوب ... پس خوبم گاهي ، فكر مي كنم چطور دارم تحمل مي كنم ؟ فكر مي كنم...

و من چقدر بی‌چراغ ...از همين کوچه‌های خاموشِ‌ ناآشنا گذشتم 18 Mar 2009 | 08:52 pm

ميدونم كه بايد بنويسم ... بايد سال نو رو تبريك بگم ... بايد براي همه آرزوهاي قشنگ داشته باشم ... بايد الان پر باشم از خوشي ... از سر خوشي و خوشحالي ... خونه نو و مرتب و رنگ شده با مبلمان و پرده جديد و...

اينجا ...لابه‌لایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم...چه می‌کنی، چه می‌خواهی، چه می‌گويی؟ 25 Feb 2009 | 11:56 pm

با خودم فكر مي كنم چرا هر بار كه اسباب كشي داريم من اين همه پريشان ، مضطرب و عصبي هستم ؟ با خودم فكر مي كنم چرا بايد تنهايي به همه چيز فكر كنم ؟ حتي در روزهاي عادي چرا اين من هستم كه بايد براي همه چيز...

چمدانی کوچک ... خيالی روشن ... راهی معلوم ... بعد هم هوای رفتن به جايی دور! 19 Feb 2009 | 06:59 am

بعضي روزها يك جوري هستي ... بعد چون يك جوري هستي يك كارهايي مي كني كه نبايد مي كردي و يك كارهايي را هم نمي كني كه بايد مي كردي ... خودت هم نمي داني چرا هر وقت سرت شلوغ مي شود و كارهايت گره مي خورد قهو...

ما اشتباه می‌کنيم که از چراغ، انتظارِ شکستن داريم، شب ... سرانجام خودش می‌شکند. 10 Feb 2009 | 01:01 am

يه عالمه حرف دارم اما نمي دونم از كجا شروع كنم به نوشتن اين يه عالمه از تصميماتي كه گرفتم بگم يا تغييراتي كه كردم يا كلاسي كه رفتم و يا پس چي ؟؟ شماره دار مي نويسم كه به همه اش برسم : 1-      تصميم...

حالا خيلی وقت است ديگر ... نی از بی‌چرايی تيغ بُريده...و ترانه از ترس هر مگو. 29 Jan 2009 | 07:00 am

تا حالا چند بار تو زندگي تصميم گرفتين كه تغيير كنين ؟ چند بار به اين نتيجه رسيدين كه از ايني كه هستين خسته شدين و دلتون مي خواد جور ديگه اي باشين ؟ مثلا لاغر باشين ،‌منظم باشين ، با برنامه ريزي باشين ...

Recently parsed news:

Recent searches: