Blogfa - onlyme10.blogfa.com

General Information:

Latest News:

لعیا 26 May 2012 | 07:29 am

داستان لعیا در آدرس جدید برای خوندن داستان جدیدم به آدرس onlyme11.blogfa.com مراجعه کنید

هوای تازه 22 May 2012 | 04:15 am

دوستای گلم تصمیم گرفتم تا بعد کنکور داستان ننویسم نسخه جدید وبلاگ آموزش زبان انگلیسی ام بعد از مدتها راه اندازی شد. اگر به زبان انگلیسی علاقه دارید می تونید از قسمتهای مختلف این وب استفاده کنید. ای...

زندگی فاطمه از زبان خودش 2 May 2012 | 04:50 am

سلام فاطمه هستم کسی که داستان زندگیش را خواندید شیما قبل از قراردادن داستان در اختیار رها و آرام جان ازم اجازه گرفت من قبلا بعضی از داستانهای رها رو خونده بودم اما شیما بهم گفت خیلیهاتون نتونستین باو...

فاطمه قسمت آخر 30 Apr 2012 | 09:01 am

و فردا صبحش هم ............ دارن میبرنت بابا میدونی کجا؟؟؟ سردخونه نبرینش بابای من سرماییه ترخدا نه بابا نرو بابا نه بابا نرو ناگهان سیلی محکمی به صورتم خورد دستی که سیلی رو بهم زد آشنا بود...

××××××× 29 Apr 2012 | 04:56 am

سلام دوستای گلم ببخشید من یه هفته نبودم و وب دیر آپ شد.به رها هم خبر نداده بودم که نمیتونم آپ کنم بنده خدا خودش اومد و اپ کرد.دست گلش درد نکنه. یه کم درس ها و کلاس های کنکور با دعواهای منو علی قاطی ...

فاطمه13 29 Apr 2012 | 04:51 am

انقدر عصبانی بودم که تمام بدنم میلرزید و بلند بلند نفس میکشیدم دلم میخواست منفجر میشدم دنبالم اومد و گفت فکراتو بکن فاطمه ترخدا به حرفم فکر کن برگشتم و گفتم تو خیلی وقیحی خیلی مشاور اومدم دنبالم ا...

ادامه قسمت قبلی 29 Apr 2012 | 04:51 am

این ادامه قسمت قبلی: گفتم خب نمیشد که نمیشد آخه بگو واسه چی مثل سگ ازش میترسی بگو دیگه این دلیلت حتی ذره ای منو قانع نمیکنه گفت باشه میگم فقط آروم باش گفتم خیلی خب بگو گفت کورووووش کورووووش گفت...

فاطمه12 28 Apr 2012 | 11:22 am

در ضمن مگه با شکایت آبرو من به من بر میگشت علیرضا و دوستاشم که گم و گور شده بودن واقعا دلیلی برای شکایت نمیدیدم اما خیلی دلم میخواد فقط یکبار علیرضا رو میدیدم و ازش میپرسیدم چرا؟؟؟ دوستم مرجان رو ک...

فاطمه11 27 Apr 2012 | 07:02 am

چند هفته گذشت و هیچ کس قبول نمیکرد که بچه رو از بین ببره و پدر میترسید از تابلو شدن شکم دختر بدونه شوهرش که حالا باردار بود نمیخواست به مادر مرجان زنگ بزنه اما مجبور بود پدرم به مادر مرجان زنگ زده ...

فاطمه10 25 Apr 2012 | 11:31 am

مرجان هرروز بهم سر میزد و باهام همدردی میکرد و میخواست منو از فکر و خیال در بیاره ولی من اصلا حرف نمیزدم انگار زبونم بند اومده بود ،پدرم فکر میکرد شوکه شدم بخاطر ترس هر ساعت یکبار به گوشی علیرضا زنگ...

Recently parsed news:

Recent searches: