Blogfa - red-lip.blogfa.com - رژلب قرمز

Latest News:

273 27 Aug 2013 | 03:50 am

و حالا...نازنین....اسم دخترت...3 ساله...من...روی تخت...گوشی را چنگ زدم...خبرها یکی پشت دیگری...اشکهایی که آرام قل می خورد روی صورتم...می خواهی مرا ببینی بعد از 7 سال...الهام...همسرت...دوست من....پشیما...

272 22 Aug 2013 | 02:04 am

مامان طاقت نیاورده بود...بعد از تمام بدی هایی که عمه در حفش کرده بود بدون اینکه به کسی بگوید خودش بلند شد و بعد از 6 سال رفت خانه ی او...می گفت عمه بغلش کرد و اشک ریخت...می گفت اگر او را ببینی نمی شنا...

271 12 Aug 2013 | 03:14 pm

مامان پرسید حاضری...و من همینطور که می دویدم سمت در همینطور که کفشهای سفید تابستانیم را پام میکردم می گفتم حاضرم....مامان گفت زووووودتر و من همینطو که شالم روی دوشم افتاده بود گفتم چند لحظه فقط چند لح...

270 6 Aug 2013 | 02:14 pm

در اتاقم باز بود...بابا داشت از جلوی اتاق رد می شد.در آشپرخانه نشسته بودم و فکر کنم چیزی به نام نهار می لمباندنم...یکهو بابا گفت اینجا اتاق است یا آشغال دانی؟بعد من فکر کردم بابا نمی داند گفتم اتاق..ب...

269 2 Aug 2013 | 05:15 am

صدایش می لرزید..صدایش بغض داشت..گفت تو یک چیزهایی نمی دانی...بعد من فکر می کردم همه چیز را می دانم..اما این قلبم هی بومب بومب می کردها..که یعنی نه هنوز خیلی چیزها نمی دانی...گفتم بگو...دیدم یکهو بغض ک...

268 11 Jul 2013 | 02:31 pm

این پست حرف یک وبلاگ نویس است با شما....عده ای از قدیم که بودند و لطف داشتند که هیچ..عده ای هم جدید به خانه ی من امدند که قدمشان روی چشم...گاهی حرفهایی زدید که از شرمندگی نتوانستم پاسخ دهم و گاهی حرفه...

267 9 Jul 2013 | 04:08 am

هی آدم احمق! این پست مخصوص توست...بله تو..می دانم هنوز می آیی اینجا..می دانم قبلش کفش هایت را در می آوری تا مبادا صدای پایت را بشنوم..اما بوی گند جورابت کل فضا را اشغال می کند...با قدرت می گویم که می ...

266 25 Jun 2013 | 08:12 pm

پرسیدم یادت هست فلان روز فلان جا چه به من گفتی؟بعد با تعجب نگاه کرد و گفت نه..گفتم اصلا یادت هست مثلا دیروز فلان حرف را زدی...آخ واخ کنان لب گزیدم و گفتم من یادم هست بعد سرش را خاراند و لبش را کمی کج ...

265 12 Jun 2013 | 05:54 pm

خیابان ها شلوغ است...دوباره شهر رنگی شده..اما نه از آن رنگ ها که تو با دیدنش یاد رنگین کمان بیفتی....این رنگها دلت را می لرزاند...این رنگ ها از همان رنگهاست که روزی باید با ترس به مچ دستت ببندی....که ...

264 2 Jun 2013 | 05:10 pm

خوب نخوابیدم...هی راه می روم بعد می نشینم و سرم را تکیه میدهم به دیوار برای چند ثانیه چشمهایم را می بندم...دوباره بلند می شوم..می روم کنار مامان...سرم را می گذارم روی شانه اش دوباره چشمهایم را می بندم...

Recently parsed news:

Recent searches: